کوفیان هلهله می کنند و به دنبال ابن سعد، سوار بر اسبها، تاخت می آورند. امام نیز با تنی چند از اصحاب پیش می تازد و به فاصله، در مقابلشان می ایستد و این سو و آن سو را می کاود و "بریر" را می یابد.
_ ... با این قوم، سخن بگو بریر!
بریر، چشم بر هم می نهد و پیشتر می رود.
_ ... از خدا پروایتان نیست؟ اینک این یادگار رسول! اینک این در ثمین صدف ولایت! اینک این ذریّه و اهل بیت حسین! در سر چه دارید ای قوم؟
کوفیان، یاوه بر یاوه می بافند و به آشوب، صدا در صدا می اندازند:
_ باید نزد عبیدالله ببریمشان!
_ فرمان عبیدالله را باید گردن نهند!
_ فرمان، فرمان عبیدالله است!
خون در رگ غیرت بریر می جوشد و صبر را تاب نمی آورد:
_وای بر شما مردم؛ چه خواهد شد اگر رهاشان کنید تا به مأمن خویش باز گردند؟ چه شد آن پیامها که نوشتید و آن پیمانها که بستید و خدا را بر آن گواه گرفتید؟ وای بر شما که خاندان پیامبر را نخست به خویش خواندید تا یاریش کنید و اینک در چنبر خیال باطل خود به تسلیم شدنشان می اندیشید. اُف بر شما که آب فرات را از ایشان مضایقه کرده اید و حرمت میهمان کربلا را اینگونه پاس می دارید. به روز قیامت، خدا سیرابتان نسازد که بد امّتی هستید ....
اشباح الرجال لشکر کفر، دیده بر زمین، به زیر لب ناسزا می گویند و سر به انگشت می خارند و صدا برمی دارند:
_ نمی دانیم چه می گویی ای بریر!
و بریر ، متعجب از این همه تجاهل، سر به تأسف می جنباند، روی از ایشان بر می گرداند و سر سوی آسمان می کند:
_ بارالها! سخت بیزارم از این قوم. بدیهاشان را به بدی پاسخ ده و به روز رستاخیز، غضبناک به آنان بنگر.
کوفیان به تمسخر می خندند و آنگاه سنگ و تیر است که به سویش نشانه می رود.
بریر، خسته دل، عرق از پیشانی بر می گیرد و رو به سوی حریم یار، بال و پر می گشاید.
به مستوران مگو اسرار هستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار
موضوع مطلب :