این جا کربلاست. کرب ولا! وادی رنج و اندوه. نینواست این جا. بیابانی خشک و غریب و غم زده. و تا چشم کار می کند، ماهور وار رمل است و ریگ و خار مغیلان؛ و آسمانی صاف و نرمه بادی گرم از تف خورشید.
از این سو، بوی گلاب می آید و از آن سوی دشت، بوی چرکاب. در این سو، خیمه هایی است تنگاتنگ هم، ریسمان در ریسمان و گره در گره، پشت داده به خندقی هلال وار،، با چند ده دلاور مردپیکار، شیرزنانی چند، نوجوانانی انگشت شمار، و خردسالان و شیرخوارگان، زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان، همه عاشق!
خیمه ای است با بیرقی _برافراشته بر عمود_ ، همچون نگینی در میان خیمه های دیگر. و هرچه هست این جاست. دل کاروان در این جا می تپد. دل و دلدار این جاست. جان قافله این جاست. خیمه ی فرزند فاطمه این جاست که بوی گلاب می دهد.
تا شریعه ی فرات و نخلستانهای اطرافش_ که عمرو بن حجاج، گام به گام کماندار و نیزه دار و شمشیر زن بر کرانه اش نهاده_ بیش از هزار گام فاصله نیست. و سهل است که چابک سواری از میسره ی سپاه حسین، پا بر رکاب نهد و تیزک به شریعه رسد، مشک از آب پر کند و به خیمه ها باز گردد.
موضوع مطلب :