افق، آرام آرام رنگ می بازد؛ از سیاهی به سپیدی. نیلوفر نور است که جان گرفته و بر اندام تیره ی شب می پیچد. بین الطلوعین است. دل در سینه ی خورشید نیست. دل ندارد؛ دلهره دارد امروز. دل نگران است و دلزده. می نالد: " ألیس الصبح بقریب؟ " صبح، نزدیک نیست؟
نرمه بادی می وزد. صحرا نفس تازه می کند و شیهه ی اسبان بی شکیب، سکوت مرموز ذشت رامی شکند. رود فرات در تیره روشن پگاه، از دور افسرده ماری را می ماند که سینه بر زمین می ساید و با کسی کارش نیست. نخلها، سر در آغوش هم کرده اند و اشباحی را می مانند که گاه رخ می نمایند و گاه ناپدید می شوند.
سکوت خاضعانه ی دشت، ابهام آمیز است. این دشت و این دیار، سالهاست که نوای حق نشنیده و هیچ شباهنگی بر شاخه ی نخلهای پیرش، حق نگفته است....
صدا می آید:
_... یامظلوم!
شن و شن ریزه، خار و خیزران، نی و نخل، قطره قطره آب فرات، زمین، آسمان، پولکهای نقره نشان، می نالند:
_... یا حسین!
خورشید، سربرهنه، رنگ پریده و آشفته، قد می کشد و با نیم نگاه خمارش، همه ی دشت را می کاود. صبح، صبح صادق است. صبح روزدهم... عاشورا!
موضوع مطلب :